عشق رویایی مطالبی زیبا همراه دانلود فضایی پر از نور قهوه ای کاش حیاط بودو جنگلو گلو باغچه کاش باران می بارید تا با مکث آواز هر قطره ی باران خنده ات را ببینمو یک پاریس مجازی بسازیم کاش آنقدر وقت داشتیم که من کم نمی آوردمو به دانه قهوه های میز پناه نمی بردمو این سنگ فرش های کاغذی را کمی تزیین می کردم باور کن ... با هر نگاه تو می شدم قهرمانی که از کتاب اسطوره ها جا مانده ، به رمز انصاف آینه ها پی برده و در افکارِ ژولیده ای که از رمان های پوسیده به ارث برده یک لوتکا به آب بیاندازدو به جایی که پایان سردِ زمین رقم میخورد برودو وعده ی خدا را نادیده بگیردو یک فرق بزرگ را خلق کند... ... کاش ترس از یک جنگل شیشه ای را کنار میگذاشتمو با ذهنت همانندِ دفتری که تازه باز شده، بد تا میکردم تا ازدحامِ یخ زده یِ شعله هایِ حیا را درهم بشکنمو کمی فکر برای زندگی از ترانه ای از فرهنگ هایی که در آنها "احساس" رهبری دیکتاتور است هدیه کنم تا فلسفه ای کلاسیک را در آن یک قرار ببینی و قهوه سفارش دهی و من فال بگیرم برایت ، از همان تهِ گردِ فنجان،، مثلِ همانهایی که مادربزرگِ داستان با عینکِ ته استکانیش خوووببب می گیرد ... ........... من،،،،،خدایی ساختم از الهامِ نگاهت ،،،، آنگاه که ابرها همانند برفهایِ رویِ کوهِ آسمان،، و ستاره شده بود شمعِ یک کلبه و خدایان کوه المپ را ساختند... بدون هیچ تاریخ ترسناکی با آتش زدنِ نمایشنامه یِ نفرین شده یِ ساعت هایی که نگاه می کردی زمانی که می گفتم ،،،کاش،،، پرتغالت، پرتغالی با رگ های سرخ می بود... آنگاه من خدایی ساختم از الهام نگاهت به نام امید... ....... کاش آنجا خودکار بودو، من روشنش می کردم ، نه شمعی که نه آب میشدو نه جرئت پروانده سوزاندن داشت. کاش یک شعر مبهم بلد بودمو برایت میخواندمشو برای درکش کمی مکث می کردیو،من همانند ضربه آخر پیانو کمی دست لمس می کردم....... اسفند 92 نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|