نمیدانم آبیِ چشمانش ،از کدامین شلاقِ روزگار بدرد آمده که اینگونه میگرید…
نمیدانم سرزمینش کجاست که برسانمش…نمیدانم نامش چیست که صدایش بزنم تا شاید برگردد از درد از غم…از اینهمه اندوهِ تلخِ نگاهش
من تو را ای کودکِ بی پناه ،از دردت میشناسمت ،از رنجت میبینمت وافسوس که نامم انسان است و دردت را ،جز نگاهی مهربان و دستی دلسوز هیچ درمانی ندارم
تو که شیشۀ دلت ازکنجِ دنیایِ خاکستری سخت افتاد و شکست اگر خدا را دیدی سلامی برسان وبگو دل و جانی محکمتر به ما بده ،پوستی کلفت تر و رگ و استخوانی نشکستنی..تا با همه دردها بسازیم و اینگونه مظلوم و گریان نمیریم …….