عشق رویایی مطالبی زیبا همراه دانلود آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهي احساس مي کردم پرواز مي کنم
آنقدر بصيرت داشتم که هنگام خروش موجها خدا را مي ديدم
دلسوخته ها مرا که مي ديدند از نو شروع مي کردند
پيرها مرا که مي ديدند طراوت جواني را مرور مي کردند و
کودکان مرا همراز قصه هايشان مي کردند
به من هديه کنند. پرندگان را غذا مي دادم تا برايم دعا کنند
برايشان آواز مي خواندم تا بلندتر خدا را صدا زنند
به کودکان مي آموختم چگونه خداوند را فرا خوانند
و به دختران ياد مي دادم چگونه لبخند بزنند
به مجنونان سوداي عاشقي و به معشوقان ناز را مي آموختم
من اينگونه نبودم
شبها فرشته ها برايم لالايي مي گفتند و در خواب خدا مرا نوازش مي کرد
حافظ نيتم را مي دانست و با من حرف مي زد . وقتي دلم مي گرفت ابرها هم مي گرفتند
و مي باريدند و وقتي شاد بودم برگها برايم مي رقصيدند و
موجها پايکوبي مي کردند
من اينگونه نبودم
تا روزي زمين و آسمان به من حسادت کردند . برايم دامي دوختند
تا مگر به آن گرفتار شوم و رام شوم
نه سرد بود نه گرم ،نه زيبا بود نه زشت، نه خلوت بود نه پر ازدحام ،
نه ابري نه آفتابي. همه چيز عادي بود
و من مانند عاشقان خوشدل و مهربان قلبم را با احتياط در دو دستم گرفتم
فهميدم ، به سادگيم خنديدی ! و اين همان دامي بود که روزگار براي رام کردنم انديشيده بود
!
! يا آنقدر کوچک بود که گمش کردي؟ گم شده؟؟ مي دانم هيچ کدام اينها نيست . تو آن را شکستي و
هر تکه اش را به دور دستي پرتاب کردي تا هيچ وقت آن را نيابم و ديوانه شوم
نه خروش موجي برايم زيباست
نه لبخندي، نه اميدي، نه بوسه اي نه آوازي
....
کاش دلي در کار نبود که عشقي باشد و دامي و تو
اصلا نفهميدم کي پير شدم حتي حافظ هم ديگر به من راست نمي گويد ديگر از آن تک سوار خبري نيست
چهره ام حوصله آينه را سر مي برد و صدايم براي ديگران عادت شده
تو آن را گرفتي، نگاهش کردي و خنديدي
من اينگونه نبودم
عاشقان را پس ميزدم تا عاشق تر شوند و معشوق را هر روز سلام مي دادم
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|